loading...
مرکــز خوب ترین ها
hamidkhan بازدید : 56 شنبه 20 خرداد 1391 نظرات (1)

دوستانی که مایلند در مدریت این سایت همکاری کنند در قسمت نظرات خصوصی بگویند با تشکر.

hamidkhan بازدید : 74 یکشنبه 21 خرداد 1391 نظرات (1)
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. 
و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
.....................
 حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟
hamidkhan بازدید : 50 یکشنبه 21 خرداد 1391 نظرات (1)

در یکی از دانشگاه‌های تورنتو (کانادا) مد شده بود دخترها وقتی می‌رفتند توی دستشویی، بعد از آرایش کردن آینه رامی‌بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه. مستخدم بی چاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. برای همین، موضوع را با رئیس دانشگاه در میان گذاشت. فردای آن روز رئیس دانشگاه تمام دخترها را جمع کرد جلوی دستشویی و گفت: کسانی که این کار را می‌کنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می‌کنند. حالا برای این که شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چه قدر سخته، مستخدم یک بار جلوی شما آینه را پاک می‌کنه.
مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد توی آب توالت فرنگی، وقتی دستمال خیس شد، شروع کرد به پاک کردن آینه و از اون به بعد دیگه هیچ کس آینه‌ رو نبوسید

hamidkhan بازدید : 47 شنبه 20 خرداد 1391 نظرات (0)

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می کرد. رفتن و ردپای آن را. و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند

جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کردشایدپرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست

hamidkhan بازدید : 51 شنبه 20 خرداد 1391 نظرات (0)

اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب می ده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»….

بعد می ره به سازمان هواشناسی کشور زنگ می زنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «این طور به نظر میاد»،
پس رییس به مردان قبیله دستور می ده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای این که مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ می زنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»،
رییس به همه افراد قبیله دستور می ده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می زنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار این طوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن.

hamidkhan بازدید : 59 جمعه 19 خرداد 1391 نظرات (1)
 


بر بلندای تمامی تفکرات مثبت‌گرای خویش،

محکم بایست

و با چشمانی سرشار از کنجکاوی و محبت به دریا نگاه کن،

هر آنچه که در خود می‌جویی را

در گستره‌ی پرتلاطم دریا خواهی یافت.

و

آنگاه

مشکلاتت را به دریا بسپار

 

.

.

.

.


.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

hamidkhan بازدید : 58 جمعه 19 خرداد 1391 نظرات (0)

اگه میخوای یکم گریه کنی این داستان رو تا اخرش بخون



وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم .بهم گفت: "متشکرم".

می خوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

http://s2.picofile.com/file/7139377311/426342_Df8UZfSR.jpg

ادامه داستان در ادامه داستان....

hamidkhan بازدید : 96 جمعه 19 خرداد 1391 نظرات (1)

فرانسه :
پسر: بن ژور مادام! حقیقتش رو بخواید من از شما خوشم آمده و میخواهم اگر افتخار بدید با هم آشنا شیم!
دختر: با کمال میل موسیو!

ایتالیا :
پسر: خانوم من واقعا شمارو از صمیم قلب دوست دارم و بسیار مایلم که بیشتر با شما آشنا شم!
دختر: من هم از شما خوشم اومده و پیشنهاد شمارو با
کمال میل می پذیرم!

انگلیس :
پسر: با عرض سلام خدمت شما خانوم محترم!
خانوم من چند وقت هست که از شما خوشم اومده می میخوام اگه مایل باشید باهم باشیم!
دختر: چرا که نه؟ میتونیم در کنار هم باشیم!

و اما ایران :
پسر: پیــــــــــــــــــس … پیس پیس …
پـــــــــــــــــــــــی ــــــــــــــــس … پیییییییییییییس …
ســــــــوووووووو … ســــــــــوووو …
ســــــــــــس … ســــــــــــــــــــــــ ـــــــــــس …
پــــــــِـخخخخخخخخخ … چِــخـــــــــــــــه …
هووووووی با تواما! بیا شماره مو بگیر بزنگ!
دختر: خفه شو! کصافطِ عوضی! مگه خودت خوار و مادر نداری
راه افتادی دنبالِ ناموس مردم،بی ناموس!
شماره تو میگیرم فقط واسه اینکه شرتو زود کم کنی!
ساعت ۱۰ زنگ میزنم

hamidkhan بازدید : 60 سه شنبه 16 خرداد 1391 نظرات (0)
"در ایامی که صاف و ساده بودم"
به فکر درس و مشق افتاده بودم
همیشه جــــزوه ای انــدر بَرَم بود
سرم لای کتــــــــاب و دفترم بود...
همـــــــه درها به رویم بسته بودم 
ز خرخــــوانی شدیداً خسته بودم
ز خواب و از خوراک افتاده بودم
بـــــه بَربَچ پاســــخ رد داده بودم
خـــــریٌت کرده بودم بیش در بیش
پراندم از خــودم بیگانه و خویش
بــه عشقم اس ام اس دیگر نــدادم
جگــرخون می شوم افتد چو یادم
نمــــودم دَس بسر،عشق نهــــــانم
دلیـــــــــــــل این حماقـت را ندانم
موبایلـــــــــــم را همیشه آف کردم
حسابی خر شدم من گــــاف کردم
زدم بر کـــــــــامپیوتر چهار تکبیر
نمـــــــودم قهر با آهنگ و تصویر
نکــــــردم رایت آهنگ جـــــدیدی
شکستم رایتر و دستـگاه وسی دی
ز خود ضبط خَفـَن را دور کــــردم
به شدت خویش را سانسور کــردم
نه در فکــــــــــــــر کانال ماهواره
نمودم جمــــع دیشش را دوبـــــاره
ز فکــــــــــرم دور شد لیلا و اندی
فراموشــــــــــم بشد آهنگ سندی
برفت از یاد آهنگ متــــــــــــالیک
ندیدم فیلــــــــم های خوب و آنتیک
ز اینترنــت شدیداً دور گشتـــــــــم
چو خود می خواستم مجبور گشتم
ز وبگـــــــردی نمودم ترک عادت
ز بیخوابی بکـــــردم خویش راحت
ز چت کردن نمودم توبه ای سخت
خیالــــــم شد کمی آسوده و تخت
بکردم آی دی او را فـــــــــراموش
نمــــودم لامپ خود را باز خاموش
نکـــــردم هیچ ایمیلی دگـــــــر باز
خریٌت را نکـــــــردم باز آغــــــــاز
کشـــــــــاکش بود در اعماق جانـم
کسی آگـــــــه نمی شد از نهانـــم
خـــــلاصه خویش را محدود کردم
ره ابلیس را مســـــــدود کــــــــردم
سر ساعت به پـــــای کــــــار بودم
ز صبح تــــــــا نیمه شب بیدار بودم
نمـــــــــــودم در شگفت افراد خانه
ندادم دست خویشــــانم بهـــــــــانه
دگـــــــر بهر غذا کی داد کـــــــردم
برای شــــام کی فریـــــــــاد کــردم
شدم راضی به خــــــــــامه با مربا
نبودم دیگــــــر اندر فکـــــــــر پیتزا
هرآنچه مــــــادرم می پخت خوردم
دگـــــــر من آبـــــــــرویش را نبردم
همــــــــــــه گفتند بَه بَه چه جوانی
خـــــــــدا قسمت کنــــــد در زندگانی
خوشـــــــــا بر حال شخص مادر او
زده این بچٌه تـــــاجی بر ســـــــــر او
چگــــــــونه یکشبه این گونه گشته
چـــــــــه بـــوده اینچنین وارونه گشته
همه اندر شگـفت از کـــــــــار ایٌـام
چگــــــونه گشته اسب سرکشی رام
خلاصه کار مـــــا درس و دعا بود به تست و نکته فکــــــــــرم مبتلا بود
نمــــــــودم دوره هر درسی فراوان خـــــــــریدم جزوه از آینده ســــــازان
شدم درتست، حــاذق چون قلم چی شدم دکتر پس از آن نسخــــه پیچی
چو تــــــابستان شد و هنگام کنــکور هــزاران بـــــــــــــار رفتم تا لب گور
ولی ما امتحــــــــــان را خوب دادیم به خود مــــــــــا وعدۀ مطلــوب دادیم
پذیرفتــــــــــه شدم در رشته ای ناب نمی دیــــــدم چنین چیزی بجز خـواب
درآمـــد اسم من در روزنـــــــــــامه زدند عکس مــــــــــــــرا در هفته نامه
درآوردم ســـــــــــری در بین سرها به رویــــم بـــــــــاز شد آن بسته درها
بگفتــــــــــــــا دختر همسایه تبریک به من تقـــــدیم شد یک هدیــــۀ شیک
پـــــــدر برمن بگفتــــــــــــــا آفرینا نمـــــــودی رو سفیـــــــــــــــدم نازنینا
دگـــــــــر مادر نگو با شور و شادی بگفتــــــــا پاسخم را خــــــــــوب دادی
به پــــــا بنمود جشن بـــــا شکوهی ز دوش خویشتن برداشت کــــــــــوهی
شـــــــدم وارد به دانشگـــــاه تهران نمودم سعی و کوشش ها فـــــــــراوان
گــــــــرفتم مدرکـــی با نمـــرۀ خوب خریدم بهر آن یک قــــــــــاب مرغوب
نمودم قاب یعنی مــــــــــــــا فلانیم مهندس گشته ایــــم و شادمــــــــانیم
به کـــــــــــار خویشتن مغرور بودم ز ژرفـــــای حقــــــــــــــایق دور بودم
چو بگذشت زین قضایا چند مـــاهی ز دانشگــــــاه بگرفتم گـــــــــــــــواهی
شدم مشمول و دیدم چاره ای نیست در این دنیاچومن بیچـــــــاره ای نیست
شدم سربـــــــاز و گشتم من نظامی شدم مــــــــــامور بخش انتظـــــــــامی
شدم افسر ولی تـــــــاجی نه برسر شدم عـــــــــــــاشق ولی یاری نه دربر
بمـــــــا بگذشت بیهوده دوسالــــــی
پز عـــــــالی ولی با جیب خـــــــــــالی
گرفتـــم کارت در پایــــــــان خــدمت شدم راحـــت از آن زنـــــــــــدان نکبت
سپس در جستجــــــوی کـــــار بودم چو خیـــــل دوستـــــان بیکـــــــار بودم
بهر جـــــــــایی که شد، گشتم روانه
بــــــه شرکت یا محــــل کــــــــــارخانه
هـــــــــــزاران وعده و پیمان شنیدم ولـــــــــی از آن همـــــــه خیری ندیدم
نه مـــــن وابسته بودم بر نهــــــادی نه شرکت کـــــــــرده بودم در جهـــادی
نه آقــــــــــــا زاده ای بی ریش بودم نه فـــــــــــــــردی عـاقبت اندیش بودم
خلاصه هرچـــه من سگدو زدم بیش نبردم کــــــــــــــاری آخـر بـــاز از پیش
در این اوضـــــــاع و احوال پریشان بدیدم من یکـــی از قــــــوم و خویشان
که بــود او آشنا با کـــــــــــــار بازار شگـــــرد اصلیش قاچــــاق سیگــــــار
به من گفتـــــا چرا بیکـــــــار هستی چـــــرا چون دیگران سربـــــار هستی
بیا اینجـــــــــــــا به نزد دوستان باش نخواهــــــم کـــــــرد اسرار تورا فاش
بـــداد آن خویش گوشی را به دستم ز تحصیـــــــلات طرفی مـــــــن نبستم
بدیدم مــــــایه در بــــــــــــازار باشد فقط ابلــــــــه به فکــــــــــــر کار باشد
پشیمــــــان گشته ام از کردۀ خویش
نبرده علــــــم کــــــــار بـــنده را پیش
ز کـــــــار خویشتن من شرمســـارم
نمــــودم شعـــــــــــر ایـــرج را شعارم
بگویم بـــــــــــــــا رها با مدٌ و تشدید "کـه گــُــه خوردم غلط کردم ببخشید"
ندیــــــــــدم روی خوش در زندگـانی اگـــــر چـــــه رفته ایــٌــــام جــــوانی

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظر شما چه مطالبی بهتر است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 16
  • بازدید سال : 44
  • بازدید کلی : 5,647
  • کدهای اختصاصی